سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

زنده گی

زندگی چیز عجیبیه...
بین تموم تلاشات برای رفتن راهی که قولشو به خودت دادی، میبینی یهو خودتو فراموش کردی...
قرار نیست فقط یه پوست و استخوان ازت مونده باشه... اما همین که خندت مثل قبل نباشه خودش گواهِ خیلی چیزاست...
میای یکم با خودت و تو حال خودت باشی، یکم خودتو بشناسی، یکم آرومتر باشی، زمانِ کار از دستت میره...
زندگی چیز عجیبیه... تو همیشه در تلاطم بین تلاش و خستگی، بین تکاپو و قدم زدن، بین دویدن و راه رفتن، بین شناختن و ساختن، بین دونستن و انتخاب کردن...
شاید این بین خیلی چیزا عوض بشه... خواسته ات تغییر کنه، خودت تغییر کنی، چیزی که برات هدف بود جاشو به یه فرعیت یا اولویت دیگه بده...
اما بین همین خستگیا و تکاپو، یهو یه اتفاق ساده، یا حتی شاید یه حرف پیش پا افتاده دوباره پرتت کنه به قدیم... به همون چیزی که میخواستی... همین پرت شدنه دلتو یکم گرم میکنه و هنوز همون سختیا پا برجان... عوضش یه تغییر بزرگ رخ داده... تو یه ادم سرسخت تر شدی...
زندگی چیز عجیبیه...

تجربه

مدت طولانیه که معتقدم تجربیات آدما در بخش های بزرگی از زندگیشون مثل رفتار، تصمیم گیری و برخورد با آدم ها و اتفاقات متفاوت تاثیر گذاره و مدت زیادی هم بود که فکر میکردم توجیح کردن آدم ها با تجربباتی که خودت از یسری مسائل داشتی چندان کار جالبی نیست و نه تنها انرژی زیادی ازت میگیره بلکه افراد کمی هستند که در قبال اون انرژی تجربه رو که احتمال درست بودنش زیاده رو قبول کنن. پس همون بهتر که بذاری هر کس خودش تجربه کنه و با حس و نتیجه ای که از اون تجربه داشته پیش بره.
حالا که چند سال گذشته و یسری چیزا رو خودم تجربه کردم، دارم فکر میکنم همین تجربه کردنه چقدر از انرژی من رو گرفته، چقدر از زمان من رو هدر داده، گذشته از این ها، چقدر روح من رو‌ خسته کرده...
میدونم که تجربیاتی که انسان خودش به دست میاره قدر یک دنیا ارزش داره، انقدری که نمیتونم با هیچ کلمه ای توصیفش کنم، به خودم انقدری مطمئنم که تمام زندگیم رو با همین اتفاقات و تجربیات قبول دارم و حاضر نیستم حتی یک ثانیه زندگیم یا بدترین اتفاق عمرم و یا حتی بزرگترین اشتباهم رو تغییر بدم چرا که خوب میفهمم "منی رو که همین اتفافات و اشتباهات شکلش دادن رو" اما حسی که الان دارم اینه که سعی کنم آزمون خطای زندگیم رو کمتر و توجه به تجربیات آدمها رو بیشتر کنم و صرفه جویی کنم توی وقت و روح و روانم...

no idea for title...

زمانی میرسد که باید بین چیزی که به آن عادت کرده ای و چیزی که بسیار دلت می خواهد داشته باشی، یکی را انتخاب کنی...

 

همیشه معنی این جمله برام مبهم بوده... خیلی جاها خیلی جملات رو شنیدم و فکر کردم آره این چه خوب گفته اما... اما دو سه سال بعدش که دقیقا تو اون موقعیت و شرایط قرار گرفتم، تازه معنی اون جمله رو با خون و رگم تجربه کردم...

اما همیشه که این جمله رو میشنیدم برام مبهم بوده چون تجربه نکرده بودمش... اما غم عظیم پشت جمله رو میتونستم درک کنم... و همیشه ترسیدم از روزی که معنی این جمله رو بخوام با خون و رگم بچشم...

بالاخره اون روز فرا رسید... و من این غم عظیم رو دارم با جون و دل و مغز و قلب و رگ و خون و تک تک سلول های بدنم احساس میکنم... غم عظیمی تو چشام، روی گونه هام و توی دلم جاریه...

دل کندن از آدمایی که یک سال تمام مثل دوست کنارم موندن و من حالا مجبورم تک تکشون رو برای رشد بیشتر بذارم کنار... 

من بهشون عادت کردم اما دلم می خواد دنیای دیگه ای داشته باشم...

من عادت کردم به چیزی که میخواستم اتفاق بیفته و اما روح و روان من اجازه جاری شدنش رو نداد...

و حالا باید تموم خاطرات و بازمونده های این عادت رو جمع کنم و بذارم تو صندوقچه و درش رو محکم قفل کنم و کلیدش رو بذارم جایی که یادم نمونه کجاست... و برم به سمتی که باید آینده بهتری ساخته بشه...

 

غم عظیمی رو تو وجودم احساس میکنم اما امیدوارم این جدایی از عادت و حرکت به سمت خواسته ها و رسیدن بهشون، عطش خواستن و ناتوانی من! رو سیراب کنه...

 

+ 1400/04/09 - 00:24

 

 

 

+ مثل این پنگوئن، خودم رو جدا شده از عزیزان و سرگردان بین موج های طوفان می بینم... فقط امیدوارم این موج ها من رو به جاهای خوبی ببرن...

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان