زندگی چیز عجیبیه...
بین تموم تلاشات برای رفتن راهی که قولشو به خودت دادی، میبینی یهو خودتو فراموش کردی...
قرار نیست فقط یه پوست و استخوان ازت مونده باشه... اما همین که خندت مثل قبل نباشه خودش گواهِ خیلی چیزاست...
میای یکم با خودت و تو حال خودت باشی، یکم خودتو بشناسی، یکم آرومتر باشی، زمانِ کار از دستت میره...
زندگی چیز عجیبیه... تو همیشه در تلاطم بین تلاش و خستگی، بین تکاپو و قدم زدن، بین دویدن و راه رفتن، بین شناختن و ساختن، بین دونستن و انتخاب کردن...
شاید این بین خیلی چیزا عوض بشه... خواسته ات تغییر کنه، خودت تغییر کنی، چیزی که برات هدف بود جاشو به یه فرعیت یا اولویت دیگه بده...
اما بین همین خستگیا و تکاپو، یهو یه اتفاق ساده، یا حتی شاید یه حرف پیش پا افتاده دوباره پرتت کنه به قدیم... به همون چیزی که میخواستی... همین پرت شدنه دلتو یکم گرم میکنه و هنوز همون سختیا پا برجان... عوضش یه تغییر بزرگ رخ داده... تو یه ادم سرسخت تر شدی...
زندگی چیز عجیبیه...