سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

برای اولین عشق واقعی ام...❤

امروز دیدم ات... جایی که فکر اش را هم نمی کردم...

تمام این سالها حسرت دیدار دوباره ات گوشه ذهن و دل ام جا خوش کرده بود و همیشه فکر میکردم جایی میان انبوه جمعیت لحظه ای چشم ام به تو خواهد افتاد و تمام آن لحظات برایم تکرار خواهد شد و پس از آن و روزهای دیگر را چگونه ادامه خواهم داد... مهمتر اینکه تو هم مرا خواهی دید یا نه..؟! و آیا مرا به یاد خواهی آورد...؟! یا شاید زمانی میان جلسات کاری ترا ببینم و دیگر هیچ نفهمم...

اما جایی میان روزمرگی هایم، دقیقا جایی که هیچ انتظارش را نداشتم، دیدم ات... لحظات اول را هنوز مطمئن نبودم خود ات باشی، لحظه ای که در باز شد و وارد شدی یک آن با دیدن چهره ای که آن همه دگرگون شده جا خوررم، یا بهتر بگویم من هم دگرگون شدم، چقدر عوض شده بودی، اما با این همه باز شناختم ات، راست اش را بخواهی هنوز گیج و سردرگم بودم که خودت باشی یا نه، چشمان بیقرارم هر دم دنبال آن چشمان سیاهی میگشت که زمانی دل ام را چنان اسیر کرد که بیمارشان شدم... اما با شنیدن اسم ات مطمئن شدم خود ات هستی... اما... اما چرا دیگر قلب بیمارم مثل قبل نمیتپید؟! چرا دستانم نمیلرزید و پاهایم سست و کم توان نمیشد؟! چرا دیگر صورت ات، زیبایی قبلی را در چشمان من نداشت؟! عشق زیبای من! من شاید هنوز دوست ات دارم اما عاشق همان نگاه شرمساری ام که دل ام را اسیر و دیوانه کرد، همان چشمان سیاهی که برقشان توانایی دیدن را از من میگرفت، همان اخم های سگرمه شده... همان...

زندگی من! من عاشق قبلِ تو هستم...! عاشق تصویری که بی هیچ هم آغوشی و بوسه ای، بی هیچ بودن و ماندنی، بی هیچ شنیدن دوستت دارمی از تو ساختم... من عاشق حالِ تو نیستم... 

صیح که از خواب بیدار شدم، دست و صورت ام را شستم، مشغول آرایش شدم و رژ قرمز رنگ دروغین را به لب هایم که کشیدم، از خانه که بیرون زدم، هنوزفری را به یاد آهنگ قدیمی آشنای چندین سال قبل به گوش ام آویزان کردم، وقتی تمام مسیر پیاده ام را با همان آهنگ به پایان رساندم، حتی وقتی که سوار تاکسی شدم و نگاه ام را به ماشین ها و آدم ها دوختم، یا وقتی از راننده بقیه پول ام را میگرفتم، وقتی سوار آسانسور شدم، وقتی سلام و صبح بخیر با خنده ای گشاد به همکاران ام تحویل دادم شاید هیچوقت فکر نمیکردم امروز آن روز موعد دیدار توست...

 نگاه ام را به چشمان سیاه خمار ات دوختم تا ببینم مرا به یاد می آوری؟ اما... نه... تو آن زمان هم خبری از دل دیوانه من نداشتی...

آه عشق زیبای من! آن موهای پریشان مشکی ات کجا رفت؟ آن ظاهر زیبایت که جایش را به چنین حال پریشانی داده؟ آن چشمان درخشان سیاه من که حال خاموش شده اند؟

وقتی فهمیدم مرا بیاد نیاوردی که هیچ، بلکه مرا حتی نمیشناسی، نگاه ام طلبکارانه شد و خیره به همان چشمان ماند... یک آن تمام آن ناشناس ها کنار رفت و آن نگاه شرمسارِ سر به زیر دوباره رو به رویم ظاهر شد... دستپاچگی و دست به موهای سیاه پریشان کشیدن... نگاهِ خمار را دزدیدن و دوباره نگاه شرمسارِ گذرایت... تعجب را خوب از میان تمام اجزای صورت و رفتار ات میتوانستم گلچین کنم. و تنها در همین لحظه تنها رفتار آشنا برای من جرقه زد... تو همان مرد سر به زیر آرام بودی و من همان زن یاغی و سرکش که همیشه میخواست عشق اش را به تو بفهماند... من و تو قطعا تغییر کرده ایم، عقیده هامان، فکرهامان، رفتارمان و حتی ظاهرمان آنچنانی که هیچ کدام قادر به شناخت درست یکدیگر نیستیم اما باز تو همان مرد سر به زیری و من همان زن سرکش...

کمی بعد دقیقا بالای سرم ایستاده بودی و منتظر که باز نگاهِ غمین من بدرقه ات کند... در لحظه خداحافظی باز هم آن صورت آکنده از تعجب و شرمساری نگاهی به من انداخت و راهی شد... نه به احترام و همراهی ات، بلکه به احترام اولین عشق واقعی ام به پا خواستم و شاید برای آخرین بار بدرقه اش کردم...

 

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۲

متاسفانه گاویم هممون!

مزا عهدیست با خود

که تا جان در بدن دارم

با نفهم ملت بحث نکنم

 

 

قدرت فهم!

برام سواله که چرا تا میای با یکی درددل کنی یا دردلتو میذاره به حساب اینکه تو هم نشستی و داری شعار میدی یا به حساب روانِ گندیدَت؟!

خیلی حال به هم زنید!

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان