سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

یه مشت آشغال

 از نوشتن دور شدم، از هر چیزی که دوستش داشتم و جلا دهنده روحم بود. افتادم لابه لای یه مشت فایل و چند تا خط رنگی با پس زمینه مشکی که گویا بهشون کد میگیم و همین کدها یسری برنامه رو میسازن. این روزها کم کم پیشرفتم رو احساس میکنم اما... ته دلم... خالیه انگار... دلم میخواد یه بچه گربه یا توله سگ رو با چشای مشکی مظلوم محکم بغل کنم و زار بزنم فقط...

راستی.‌. من عاشق چشمای مشکی ام... چشای سیاهِ سیاه... از اون قهوه ای پررنگا که اسم خودشونو میذارن چشم سیا نه ها... فقط سیاهِ سیاه... سیاه به رنگ ذغال... به رنگ شهری که تو شب برقش رفته و کمترین نوری برای تابیدن وجود نداره...

پاییز اومد باز... از افسردگیش میترسم و از حال بد و اخلاق سگی که معلوم نیست قراره چه گندی به روابط کاریم بزنه...

دوست دارم بنویسم اما... خفه خون گرفتم؟!

 

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان