قشنگه چشات... سیاهه چشات... انقدری که بشه از شب بخاطر دست درازی به سیاهی چشات شکایت کرد!
دائم عکسات رو بالا پایین میکنم و وقتی میرسم به تمرین کردنت، ثانیه به ثانیش رو حلاجی میکنم! گم میشم تو اینکه اون لحظه چطور برات گذشته؟! اینکه اگه اون لحظه اونجا بودم چطور با عشق و غرور براندازت میکردم.
من میخوام بنویسم از تموم زیبایی هات ولی خستم... ولی میترسم... نوشتن فراموشم شده... عشق کار دست من داده... چشات کار دست من داده...
+ شبه و هنوز خواب به چشای من نیومده... این داستان از همون شب ادامه داره و چند شبه بدتر شده... مسخرست این قضیه! محاله! امکان نداره! من؟
دلم میخواد دایم از اون چشا بنویسم ولی خوب نیست... من نمیخوام دوباره درگیر شم... یا میخوام و میترسم؟! یا میخوام و خستم؟!
+ بخواب ۴ صبح شد...