سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

من میخوام بنویسم ازت

قشنگه چشات... سیاهه چشات... انقدری که بشه از شب بخاطر دست درازی به سیاهی چشات شکایت کرد!

دائم عکسات رو بالا پایین میکنم و وقتی میرسم به تمرین کردنت، ثانیه به ثانیش رو حلاجی میکنم! گم میشم تو اینکه اون لحظه چطور برات گذشته؟! اینکه اگه اون لحظه اونجا بودم چطور با عشق و غرور براندازت میکردم.

من میخوام بنویسم از تموم زیبایی هات ولی خستم... ولی میترسم... نوشتن فراموشم شده... عشق کار دست من داده... چشات کار دست من داده...

 

+ شبه و هنوز خواب به چشای من نیومده... این داستان از همون شب ادامه داره و چند شبه بدتر شده... مسخرست این قضیه! محاله! امکان نداره! من؟

دلم میخواد دایم از اون چشا بنویسم ولی خوب نیست... من نمیخوام دوباره درگیر شم‌‌.‌.. یا میخوام و میترسم؟! یا میخوام و خستم؟!

 

+ بخواب ۴ صبح شد...

ببین منو!

تو چشمات خیلی قشنگه و من خسته شدم از بس از پشت گوشی دیدمشون...

من نه انقدری بچم که بگم با یه نگاه عاشق شدم (! شایدم هستم خوب!) نه انقدری وقت و حوصله دارم که بشینم توطئه بچینم واسه زدن مخ یه آقای بسیجی نه انقدری بیشعورم که بخوام اعتقاداتت رو به سخره بگیرم یا توهین کنم

من انقدری حالیمه که میدونم اصلا نشه چنین رابطه ای، که تو کجا و من کجا... کاش میشد رو در روت بشینم و اینا رو داد بزنم تو صورتت ولی خوب من هیچوقت از گفتن حقیقت یا احساساتم، تجربه خوبی ندارم... فکر میکنم برات بنویسم و درم که خوب... کار عبثیه...

اصلا تو مابین این همه کار و مشغله از کجا پیدات شد... چرا باید منی که از سنگ شده بودم حالا شبا رو فکر چشات نذاره بخوابم... باور نکردنی بودن این عشقا برای من چطور شد خودم افتادم توش؟ بعد این همه سال؟ الان؟ اینجا؟

ببین منو... من همینم... با اینکه میدونم نشدنیه...

هیچ کلمه ای توانایی بیان حالِ الانِ مرا ندارد...

بعد سال ها که فکر میکردم تمام احساسات من خشکیده، که فکر میکردم هیچ چیزی احساس نمیکنم، یک آن، آن احساس قدیمیِ خوب آمد سراغم... من اسمش را گذاشته ام احساسِ خوشِ عشق... این احساس را خوب میشناسم...

از همان هاییست که فکر یک نفر خنده گوشه لبت می آورد، از همان هایی که بودنِ یک نفر امیدوار و دلگرمت میکند، همانی که باعث میشود شب را آرام به خواب بروی و صبح با شوق از خواب بیدار شوی...

 

راستی دلبر بعد این همه سال که من نه به کسی باور داشتم، نه وجود کسی به من آرامش میداد، نه از بودن کسی سرخوش می شدم، چگونه آمدی و با یک نگاه از آن چشمانِ سیاهت، دلم را مانند عشقِ اول تپاندی؟ چطور با این همه تفاوت سرخوشِ عشقت شده ام؟

 

+ ۱۴۰۰/۱۱/۲۵

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان