سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

واقعا خودم باشم؟!

دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟
فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی هم طلبکارانه به تمامی زندگی او ایراد وارد کنیم و در مقابل بگوییم: "من کلا آدم رکیم. می خوایید دروغ بگم یعنی؟!"، فکر کنید به خودمان اجازه دهیم به هر مکتبی و اندیشه ای، هر نظریه و هرساختاری بدون در نظر گرفتن چهارچوب های اصلی و بدون در نظر گرفتن آداب گفتار و رفتار، شروع به فحاشی کنیم و جواب راسخ ما این باشد: "خوب همینا جامعه رو به گند کشیدن! نکنه می خوایید ازشون دفاع هم بکنید؟"

ماجرا از جایی شدت می یابد که تمایل داریم دیگران نیز همانگونه رفتار کنند که ما رفتار می کنیم، همانطور حرف بزنند که ما حرف می زنیم، چنان لباس بپوشند و بگویند و غذا بخورند که ما!!!
اینکه کسی به اختیار خود انتخاب کرده در برخورد با آدم ها چقدر رسمی برخورد کند و یا چقدر شوخ طبع باشد، اینکه برای مهمانی رسمی کت و شلوار بپوشد یا تنها یک پیراهن ساده را ترجیح دهد، اینکه در خوردن غذاهایی مثل فیله یا ساندویچ که نیاز به دخالت دست دارند چقدر محافظه کار باشد که کمتر کثیف کاری شود، اینکه کسی بخواهد با همه این رفتارها خودِ خود اش باشد، دقیقا خودِ واقعی اش، به هیچ وجه خطری برای خود بودن دیگران نیست. با جملاتی چون "بابا یکم خاکی باش"، "چرا انقدر خشکی" نمی توانیم کسی را مجبور به رفتارهای مطابق دلخواه خود کنیم و فقط آدم ها را از خود بیزار می کنیم.

دارم فکر می کنم واقعا چه چیزی باعث شده معنی "خود بودن" را انقدر اشتباه بگیریم و با بهانه "خودم هستم" هر گونه رفتار و گفتار خود را توجیح کنیم؟!

یادمان باشد:
اگر با بهانه رک بودن و خودم بودن و من این هستم ها بخواهیم در جامعه جایگاه خود را تثبیت کنیم، نه تنها در این راه شکست خواهیم خورد بلکه کسی که خوش اش نمی آید و باید بگذارد برود، خودِ ما هستیم! نه دیگرانی که انتظار داریم به هر ساز ما برقصند!

خدایا تموم نشه، تموم نشه!

قدیما، تو دوران بچگیمون وقتی مینشستیم پای تلویزیون واسه دیدن یه کارتون، کارتون شروع نشده فکر و ذکرمون همش این بود که فقط ده دقیقه قراره پخش بشه، که سه دقیقش رفت، حالا چقدرش مونده، وای شد پنج دقیقه، وای نه نمیخوام تموم شه، وای کاش بیشتر بود زمان پخشش، کاش....

الان که دارم فکر می کنم میبینم خیلی از ماها همینطوری هستیم! با فکر اینکه چطوری قراره بیاد و شروع شه و ادامه پیدا کنه و چطوری تموم شه، داریم زندگی رو زهرمار خودمون میکنیم! نه از الان لذت می بریم و نه از چیزی که هست و وجود داره، و نه حتی از اومدن چیزی که مدتها انتظارشو کشیدیم لذت میبریم!

ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم واقعا! امروز رو با همین افکار بدون ذره ای لذت به سر می بریم و فردا رو با حسرت همین امروزی که گذشت می گذرونیم!

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان