سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

The moon is mine tonight...!

حسِ غریبِ روز تولدت

همونی که ته دلته

چیه اسمش؟

همونی که نه اسم داره

نه میشه با حرف بیانش کرد

نه با کلمات نوشتش!

همونی که نه میشه به مادر گفت

نه به بهترین دوست

نه حتی به خودت

فقط میشینی با خودت و 

میذاری که افکارش بیان و بگذرن

که حلاجی بشن خودشون

و اولین روز از عمر جدیدت رو رقم بزنن 

لاشخور های پر ادعا

گیر افتاده ام

میان انسان های پر ادعا

همان ها که شعارِ زندگی هر کس مربوط به خود اَش است سر می دهند

اما در مواجه با پوششی متفاوت، فکری متفاوت، نگاه و زندگی متفاوت

می شوند قاضیانِ علامه دهر

دست در دست یکدیگر، مشت مشت حرف ویرانگر به دهان، نگاه های قضاوتگر در چشمان

می تازند به بی پناهانی که تنها تفاوت شان، تفاوت آنهاست

گیر افتاده ام میان انبوه نگاه هاشان، حرف هاشان، ادعا و شعار هاشان

همان هایی که عینک روشن فکری بر چشم زده اند و از برابری در روابط زناشویی صحبت می کنند اما به هنگام صحبت از رابطه عاطفی خود ابتدا یک عذرخواهی جانانه به نشانه احترام نثار طرف مقابل می کنند

چرا که مغزشان در این رابطه چیزی جز سکس را نمی بیند

متاسفم! من مثل شما نیستم! از کودکی مثل شما نبودم! بعد این هم شکل شما نخواهم شد!

قاضی شدن و قضاوت کردن هاتان، جامعه شناس شدن و تحلیل هاتان، انسان شدن و نصیحت هاتان هیچ کدام نتوانست مرا به سویِ همرنگِ شما شدن سوق دهد!

دور من از کودکی پر بود از لاشخورهایی چون شما که به مردار بودن لاشه آگاهند اما هر دم از ترس گرسنه ماندن به آن نوک می زنند!

من از کودکی حرف زدم از ممنوعه ها، حرکت کردم به دل خطر

نه! هیچ کدام از نامهربانی هاتان نتوانست مرا از جستجوی حقیقت بازدارد!

هنر تحمل کردن زندگی

دنیای امروز ما قطعا به پزشک و مهندس نیاز دارد اما همین دنیا، میان همه این خستگی ها، میان همه بریدن های گاه و بی گاه و سپس بلند شدن ها، میان بودن و نبودن ها و میان تمامی این چاشنی های زندگی بالاخره به هنرمندان هم احتیاج دارد.

شاعرانی که غزل هایشان گوش کنجشک های باغچه را پر کند.

نقاشانی که به روی شهر رنگ بپاشند.

عکاسانی که دنیا را از ثبت زیبایی ها پر کنند.

نویسندگانی که با نوشته هاشان مرهم دلت باشند، آن هنگام که کسی دردت را نمی فهمد و حرفت را نمیشنود، نوشته هاشان بشوند سنگ صبورِ دلی که بداند کسی یک جایی یک زمانی حرف دلشان را فهمیده است.

بدون پزشک و مهندس زندگی امروزه امکان پذیر نخواهد بود اما تحمل کردن همین زندگی بدون هنرمندان نیز غیر ممکن است.

آب ان

داشتم قدم می زدم

حواسم نبود باور کن

بی اختیار در فکرت

باز به آبان رسیدم

 

این شعرو واسه خودم نوشته بودم :) نمیدونم کاملشو دارم یا نه اما این یه تیکش محشره واسه دلم :)

 

 

همسایه دیوار به دیوار

مرا با یادِ تو

دیوار به دیوار

این گونه میچینند

زندگی کن!

درست زندگی کردن را یادمان ندادند!

ما باید کار میکردیم برای شادی هامان! نه غم هایمان!

باید شادی می کردیم برای داشته هایمان! نه نداری ها!

باید می داشتم برای بهتر زندگی کردن! نه بیشتر زندگی کردن!

خوب زندگی کردن را یادمان ندادند!

ما نالیدیم از زندگی، گریستیم از خستگی و ترسیدیم از خنده!

حال آنکه زندگی همین لحظات بودند...

ای دریغ از لحظات عمرم...

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان