سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

ببین منو!

تو چشمات خیلی قشنگه و من خسته شدم از بس از پشت گوشی دیدمشون...

من نه انقدری بچم که بگم با یه نگاه عاشق شدم (! شایدم هستم خوب!) نه انقدری وقت و حوصله دارم که بشینم توطئه بچینم واسه زدن مخ یه آقای بسیجی نه انقدری بیشعورم که بخوام اعتقاداتت رو به سخره بگیرم یا توهین کنم

من انقدری حالیمه که میدونم اصلا نشه چنین رابطه ای، که تو کجا و من کجا... کاش میشد رو در روت بشینم و اینا رو داد بزنم تو صورتت ولی خوب من هیچوقت از گفتن حقیقت یا احساساتم، تجربه خوبی ندارم... فکر میکنم برات بنویسم و درم که خوب... کار عبثیه...

اصلا تو مابین این همه کار و مشغله از کجا پیدات شد... چرا باید منی که از سنگ شده بودم حالا شبا رو فکر چشات نذاره بخوابم... باور نکردنی بودن این عشقا برای من چطور شد خودم افتادم توش؟ بعد این همه سال؟ الان؟ اینجا؟

ببین منو... من همینم... با اینکه میدونم نشدنیه...

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان