سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

من میخوام بنویسم ازت

قشنگه چشات... سیاهه چشات... انقدری که بشه از شب بخاطر دست درازی به سیاهی چشات شکایت کرد!

دائم عکسات رو بالا پایین میکنم و وقتی میرسم به تمرین کردنت، ثانیه به ثانیش رو حلاجی میکنم! گم میشم تو اینکه اون لحظه چطور برات گذشته؟! اینکه اگه اون لحظه اونجا بودم چطور با عشق و غرور براندازت میکردم.

من میخوام بنویسم از تموم زیبایی هات ولی خستم... ولی میترسم... نوشتن فراموشم شده... عشق کار دست من داده... چشات کار دست من داده...

 

+ شبه و هنوز خواب به چشای من نیومده... این داستان از همون شب ادامه داره و چند شبه بدتر شده... مسخرست این قضیه! محاله! امکان نداره! من؟

دلم میخواد دایم از اون چشا بنویسم ولی خوب نیست... من نمیخوام دوباره درگیر شم‌‌.‌.. یا میخوام و میترسم؟! یا میخوام و خستم؟!

 

+ بخواب ۴ صبح شد...

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان