سـارا اَنــار دارد!

سـارایِ کوچک دبستانی!

no idea for title...

زمانی میرسد که باید بین چیزی که به آن عادت کرده ای و چیزی که بسیار دلت می خواهد داشته باشی، یکی را انتخاب کنی...

 

همیشه معنی این جمله برام مبهم بوده... خیلی جاها خیلی جملات رو شنیدم و فکر کردم آره این چه خوب گفته اما... اما دو سه سال بعدش که دقیقا تو اون موقعیت و شرایط قرار گرفتم، تازه معنی اون جمله رو با خون و رگم تجربه کردم...

اما همیشه که این جمله رو میشنیدم برام مبهم بوده چون تجربه نکرده بودمش... اما غم عظیم پشت جمله رو میتونستم درک کنم... و همیشه ترسیدم از روزی که معنی این جمله رو بخوام با خون و رگم بچشم...

بالاخره اون روز فرا رسید... و من این غم عظیم رو دارم با جون و دل و مغز و قلب و رگ و خون و تک تک سلول های بدنم احساس میکنم... غم عظیمی تو چشام، روی گونه هام و توی دلم جاریه...

دل کندن از آدمایی که یک سال تمام مثل دوست کنارم موندن و من حالا مجبورم تک تکشون رو برای رشد بیشتر بذارم کنار... 

من بهشون عادت کردم اما دلم می خواد دنیای دیگه ای داشته باشم...

من عادت کردم به چیزی که میخواستم اتفاق بیفته و اما روح و روان من اجازه جاری شدنش رو نداد...

و حالا باید تموم خاطرات و بازمونده های این عادت رو جمع کنم و بذارم تو صندوقچه و درش رو محکم قفل کنم و کلیدش رو بذارم جایی که یادم نمونه کجاست... و برم به سمتی که باید آینده بهتری ساخته بشه...

 

غم عظیمی رو تو وجودم احساس میکنم اما امیدوارم این جدایی از عادت و حرکت به سمت خواسته ها و رسیدن بهشون، عطش خواستن و ناتوانی من! رو سیراب کنه...

 

+ 1400/04/09 - 00:24

 

 

 

+ مثل این پنگوئن، خودم رو جدا شده از عزیزان و سرگردان بین موج های طوفان می بینم... فقط امیدوارم این موج ها من رو به جاهای خوبی ببرن...

نوشته ها بازی با کلمات است!
نوشته هایم را جدی نگیرید!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان